هلال غم
بـاز بـه صحـراي دل تنـگ من مـاه عـزا آمـده اردو زده
بـاز سرشـك و مژه هـاي تـرم شسستـه غبار دل و جـارو زده
نـزد محـرم بـه ادب مـاه نـو همچو كمان خم شـده زانو زده
چشمه ي جوشان شده هر ديده اي طعنه به هر رود و به هر جو زده
حرص و طمعكـاري كفتـارهـا زخـم به جـان و تن آهـو زده
تيـر جفـا حرملـه ي بـي حيـا بر گلـوي غنچه ي خوشبـو زده
تشنـه ترين ساقي عالـم كـه او چيـن به جبين طاق بـه ابرو زده
دشت بلا بهـر يكـي مشـك آب قيـد دو تـا دست. ز بـازو زده
ميـوه ي بـاغ علـوي را لگـد شمـر ستمكـار. بـه پهلـو زده
كوفي بـد عهـد بـه دست ستم سنگ بـه بـال و پر آن قـو زده
سوختـه شد خيمگـه و دختـري قيـد گلـو بنـد و النگـو زده
سيد علي موسـوي